مثنوى مردان جنگ
به نام خداوند مردان جنگ
که کردند بر دشمنان عرصه تنگ
به نام خداوند یاران دین
زشک رسته مردان اهل یقین
به نام یلان محمد (ص) نژاد
که شد شورشان غبطهى گردباد
على صولتانى که در خون شدند
به یک نعره از خویش بیرون شدند
به نام غیوران زهرا (س) نسب
زخود رستگان به حق منتسب
حسن (ع) مذهبان صبور آمده
مى زهر نوشان آن میکده
خراباتیان حسین (ع) آشنا
گرفته به کف رایت کربلا
اگر دم فرو بندم از ذکرشان
رها نیستم یکدم از فکرشان
من و یاد یاران که سر باختند
ولى بر ستم گردن افراختند
سحرگاه اعزام یادش بخیر
و «گردان» گمنام یادش بخیر
لباسى که خاکىتر از خاک بود
ولى چون دل عاشقان پاک بود
الهى به مستان بربط شکن
به مردان طوفانى خط شکن
الهى به «گردان زید و کمیل»
دلیران چون رعد و طوفان و سیل
به آنان که بىپا و سر آمدند
شهید از دیار خطر آمدند
به مفقود و جانباز و ایثارگر
که شد تیغشان بر عدو کارگر
به مردان در کنج محبس قسم
به «والفجر و بیتالمقدس» قسم
به دلتنگى «کربلاى چهار»
به یاران گمگشته و بىمزار
به «فتحالمبین» و به «فتحالفتوح»
به طوفان، به کشتى، به دریا، به نوح
به «مرصاد» و مردان مرگ آفرین
منافق ستیزان تیغ آتشین
به آنان که پروازشان تا خداست
مرا بر خدا و ولى التجاست
هلا تا نپرسى ز سربازىام
که من کشتهى عشق «خرازى»ام
خوشا «باکرى» با دل عاشقش
که رگبار بستند بر قایقش
خوشا همت «حاج همت» خوشا
خوشا شور و شوق شهادت، خوشا
خوشا فهم «فهمیدهى» نوجوان
که بىقدر بودش تمام جهان
خوشا شور «قربانعلى عرب»
گه رقص مرگ و جنون و طرب
که «فهمیده» را دید در قتلگاه
ز نارنجک آن دم که ضامن کشید
به زیر زرهپوش خود را فکند
گوارایى شهد خون را چشید
و «خرازى» انگار عباس بود
که شد قطع دستش به میدان رزم
شبى نیز سوى خدا پر کشید
شد این گونه جاوید آن کوه عزم
به کارون و اروند تا پل زدیم
گذشتیم از خویش تا رزمگاه
در آن سوى، دشمن کمین کرده بود
پراکنده چون ابرهاى سیاه
چو طوفان وزیدیم و بر هم زدیم
ز خار و خسان خواب و آرام را
خلیج از تب و تاب ما موج زد
نوشتیم با خون سرانجام را
خطر بود و شط بود و غواصها
سلاحى به جز عشق و ایمان نبود
ز نیزارها بىصدا رد شدیم
صدایى به جز صوت قرآن نبود
خدا یار مردان درد آشناست
که جانهایشان با نبرد آشناست
گذشتند از هشت خان بلا
شد از خونشان دشتها کربلا
پس از جنگ ما باز استادهایم
که کوهیم و آتشفشان زادهایم
اگر پا و گر سر زکف دادهایم
چو لب واکند حیدر، آمادهایم
که گیریم جان بداندیش را
بسوزیم ملک ستم کیش را
بخوان تیغ عریان هماورد را
که گردن زنم خیل بىدرد را
برافشانى از خویش اگر گرد را
به دوزخ فرستیم نامرد را
که رسم جوانمردى احیا شود
قلندر وشى پیشهى ما شود
غریبانه مردم تفنگم کجاست؟
خشابم، قطار فشنگم کجاست؟
دلم، سنگرم، خاکریزم چه شد؟
بگویید نعش عزیزم چه شد؟
به هر ناکجا چو تجسس کنم؟
چقدر این زمین را تفحص کنم؟
برادر بگو لشکر «نصر» کو؟
شهیدان تیپ «ولیعصر» کو؟
که افکند در کار مردن گره؟
که گم گشت «گردان ضد زره؟»
پس از جنگ صبر از خدا خواستم
زمین خوردم اما به پا خاستم
بیا یک تپش غوطه در خون بزن
قدم بر سر هفت گردون بزن
جنون کن که از این همه احتیاط
بلرزد قدمهایمان در صراط
و ایمان بیاور به خون و جنون
که این است «قد افلح المؤمنون»
برادر بمان در پناه خدا
:: موضوعات مرتبط:
شعر در متن ،
،